سپس، لباس او را درآوردند و شنل ارغوانی رنگی بر دوش او انداختند، و تاجی از خارهای بلند درست كردند و بر سرش گذاشتند، و يک چوب، به نشانهٔ عصای سلطنت، به دست راست او دادند و پيش او تعظيم میكردند و با ريشخند میگفتند: «درود بر پادشاه يهود!»
آنگاه عيسی ايشان را با خود تا نزديكی «بيتعنيا» برد. در آنجا دستهای خود را به سوی آسمان بلند كرد و ايشان را بركت داد، و در همان حال از روی زمين جدا شد و به سوی آسمان بالا رفت.
خداوند چنين پاسخ میدهد: «آيا يک مادر جگر گوشهٔ خود را فراموش میكند؟ يا بر پسر خود رحم نمیكند؟ حتی اگر مادری طفلش را فراموش كند، من شما را فراموش نخواهم كرد! ای اورشليم، من نام تو را بر كف دستم نوشتهام و ديوارهايت هميشه در نظر من است.»